مطالب معماری Architecture Topics

مطالب معماری Architecture Topics

نوشته هایی بر اساس نفسهای یک معمار --- استفاده از مطالب تنها با ذکر نام وبلاگ مجاز می باشد
مطالب معماری Architecture Topics

مطالب معماری Architecture Topics

نوشته هایی بر اساس نفسهای یک معمار --- استفاده از مطالب تنها با ذکر نام وبلاگ مجاز می باشد

معصومه سیحون

معصومه سیحون

Masumeh Seyhoun


دوره کودکی معصومه (سیحون) در شهرهای رشت و شاهی می‌گذرد. این سال‌ها مصادف می‌شود با سال‌های جنگ دوم جهانی و نفوذ روس‌ها در شمال ایران.


متولد ۱۳۱۲ رشت

▪ لیسانس نقاشی، دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران ۱۳۴۰

▪ « برپایی چندین نمایشگاه انفرادی و جمعی در سال‌های قبل و بعد از انقلاب اسلامی در رشت به‌دنیا آمدم و پدرم، رئیس پلیس راه‌آهن بود و به واسطه شغلش به‌طور مرتب در مسیر راه‌آهن جابه‌جا می‌شدیم.

یک سالی از تولدم گذشته بود که به ساری و بعد از مدتی نیز به شاهی نقل مکان کردیم. یادم هست وقتی را که رضا شاه به ساری آمده بود و قرار بود که من به او گل بدهم. همه از او مثل موش می‌ترسیدند. من کوچولو بودم و نمی‌دانستم که رضا شاه یعنی؛ ترس و احساس هم نمی‌کردم. پدرم مرا راهنمایی می‌کرد که چه باید بگویم و چگونه رفتار کنم. از پدرم پرسیدم او کیست؟ گفت: شاهِ. فقط یادمه که کلمه شاه توی کله‌ام خیلی اثر گذاشت. وقتی گل را به او دادم، رضا شاه با آن اسب و قیافه‌اش مرا بغل کرد، بوسید و نوازش کرد. آن‌قدر احساس غرور کردم که فکر می‌کردم من هم شاهم.»

دوره کودکی معصومه (سیحون) در شهرهای رشت و شاهی می‌گذرد. این سال‌ها مصادف می‌شود با سال‌های جنگ دوم جهانی و نفوذ روس‌ها در شمال ایران. «سربازان روسی مردم خشنی بودند و چنین رفتاری، هم با خودشان و هم با مردم ما داشتند. یادم هست یک باری را که سربازی روسی، که نمی‌دانم چه جرمی کرده بود، به دو کامیون بستند و از دو جهت مخالف آن‌قدر کشیدند تا سرباز دو نیم شد. این اتفاق برای من به‌قدری هولناک بود که تا مدت‌ها کابوس شبانه من شده بود.» «از آن روزها خاطره ]دیگری[ به یادم مانده است، در ساری بود که پدرم وقتی داشت با یک افسر روسی حرف می‌زد، آمدند و گرفتندش.

پدرم تلاش بسیاری کرد که آن‌ها را قانع کند به این‌که وقتی در رشت زندگی می‌کردیم این زبان را به‌خاطر تماس‌هایی که با آن‌ها داشته یاد گرفته است. بالاخره آن‌ها به‌خاطر مادرم و من، پدرم را رها کردند»(۱) «پدرم از ترس این‌که ما را نکشند و یا ندزدند،مدتی ما را در واگن‌های قطار مخفی می‌کرد و هر بار در یک واگن از نقطه‌ای به نقطه دیگر در حرکت بودیم.» عاقبت پدر موفق می‌شود که آن‌ها را به تهران بفرستد. تهران هم چندان وضع مناسبی نداشت. قحطی بود و ناامنی. به هر صورت مدتی در تهران زندگی می‌کنند تا پدر معصومه، انتقالی به اهواز می‌گیرد و راهی آن‌جا می شوند. در جنوب، انگلیسی‌ها حضور داشتن و اوضاع نسبتاً بهتر بود.

«با هر اوضاع نابه‌سامانی که بود، (و البته بعد از مدتی هم رفته رفته وضعیت بهتر می‌شد) احساس می‌کنم که زندگی برای من بهتر از حالا بود. فکر می‌کردم زندگی دارای مفهومی است. دیدن یک فیلم یا شنیدن یک موزیک خوب چقدر لذت‌بخش بود و پدرم هر جور که بود هرچه را که می‌خواستم برای من تهیه می‌کرد. چون قبل از من چهار تا بچه‌اش مرده بودند و من تنها فرزند و عزیز کرده‌ی آن ها بودم.»

«نمی دانم چرا و چگونه با نقاشی آشنا شدم، ولی هر چه یاد دارم از بچگی نقاشی را خیلی دوست داشتم به‌خصوص دوران دبستان را در اهواز به خاطر می‌آورم که چقدر مورد توجه و تشویق معلم‌هایم بودم چندان درس‌خوان نبودم ولی خوب نقاشی می‌کردم. به همین خاطر هم گاهی جایزه‌ای می‌گرفتم و یا سفارشی از یک معلم که برایش نقاشی بکشم، و این هم در آن سن و سال، کم تشویقی نبود.» به تدریج نقاشی کار دایم او می‌شود. «عصرها که از مدرسه به خانه برمی‌گشتم، نقاشی می‌کردم و یا شیطنت، از دیوار بالا می‌رفتم.» در دوره دبیرستان خودم را یک نقاش تمام عیار می‌دانستم و خیلی احساس هنرمند بودن می‌کردم.»

آیا برای ما مقدور است تا لحظه‌ای چشم‌مان را روی هم بگذاریم و با هر سن و سالی که هستیم، شصت سالی به عقب برگردیم و خود را نوجوانی چهارده، پانزده ساله تصور کنیم که رها از هر قید و بند، بسیار پُر انرژی و بی آن که دلشوره‌ها و نگرانی‌های پدر و مادر برای‌مان مهم باشد، کله سحر که خبری از آفتاب سوزان جنوب نیست، جست و خیرکنان اطراف شط، یا پرنده‌ای را دنبال می‌کنیم و یا در جستجو و به بهانه صید ماهی (که حتی یک بار هم موفق نبوده‌ام)، بازی‌کنان خود را به آب بزنیم و شناکنان به عمق شط فرو برویم و بالا بیاییم و باز شناکنان به قایقی بزنیم توی قایق، با هر آن‌چه از ته‌مانده زوری که در بازوی‌مان مانده است و تا آخرین رمق پارو بزنیم، وسط شط برسیم شصت سال به عقب برگشتیم.

نه صدای ماشینی هست و نه صدای تلمبه‌ای. وسط شط هستیم و سکوت مطلق است. حتی نسیمی هم نمی‌وزد. تنها حضور خودمان را احساس می‌کنیم، که گاه آن را هم حتی فراموش می‌کنیم. پاروها را بالا کشیده‌ایم و دستها‌یمان را رها روی پاهایمان گذاشته‌ایم و دوست داریم به نقطه‌أی نگاه کنیم که تا بی‌نهایت جز آب چیزی نبینیم. به چه فکر می‌کنیم و خود هم نمی‌دانیم. آنقدر در این وضع می‌مانیم تا بانگ بلند و نگران پدر و یا مادرمان ما را به خود می‌آورد. «معصومه تو مدرسه نمی‌خواهی بروی، گرسنه‌ات نیست» پدرم می‌گفت تو ماجراجو به‌دنیا آمده‌ای. ولی حالا فکر می‌کنم که من ماجراجونیستم. حتی از ماجرا متنفرم ولی ماجرا به دنبالم می‌آید.»

خانواده معصومه سیحون بعد از ده سالی زندگی در اهواز، آن‌جا را با همه خاطرات خوش و همه گرمای محبت مردمش که مثل گرمای جنوب بی‌دریغ است، به‌قصد تهران ترک می‌کنند و او مدرسه را از کلاس یازده به بعد در آن‌جا سپری می‌کند. «در تهران در دبیرستان نوربخش درس می‌خواندم همه لات‌بازی می‌کردند، محیط خیلی فرق می‌کرد.

اوایل وقتی سوال‌های درسی معلم‌ها را جواب می‌دادم، همه با من بد شده بودند و من هم کم‌‌کم یاد گرفتم مثل اون‌ها رفتار کنم. مادرم گاهی نصیحتم می‌کرد که تو نباید سعی کنی مثل دیگران شوی و من گاهی می‌پذیرفتم و گاهی هم لج می‌کردم.»

اواخر سال‌های دهه بیست هست و دوران نخست وزیری مصدق و جریان نهضت ملی شدن نفت، تظاهرات خیابانی بود که هر روز برپا می‌شد و دامنه این تظاهرات و فعالیت احزاب به مدارس کشیده شد. «من شدم یک کمونیست دو آتشه، و مدام در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. خسته به‌خانه که برمی‌گشتم پدرم می‌پرسید کجا بودی، می‌گفتم راهپیمایی و او از این مسئله بسیار نگران می‌شد و با همین نگرانی‌هایش توانست ذهنیت مرا تغییر دهد.» «بعد از مدتی باز به اهواز برگشتیم و از شر و شور سیاست دور شدم کمی هم عاقل‌تر شده بودم. با پدر و مادرم خیلی خوشبخت بودم، چون بی‌نهایت به من توجه می‌کردند، مواظبم بودند. بد و خوب را لخت به من می‌گفتند. گاهی لجم می‌گرفت ولی کمی که گنده‌تر شدم دیدم چقدر ممنون آن‌ها هستم.»

بعد از پایان مدرسه و بعد از مدتی که در اهواز به‌سر می‌برد، مجددا به تهران برمی‌گردند. ما در معصومه خیلی مایل بود و بسیار اصرار داشت که او پزشک شود و برای این منظور قرار بود که برای تحصیل آن به آلمان برود. ولی تقدیر او را راهی دانشکده هنرهای زیبا کرد. «اصلاً از وجود چنین دانشکده‌ای خبر نداشتم. بعد از پایان مدرسه و یکی دو سالی در خانه ماندن پاک افسرده شده بودم. به اصرار یکی دو تن از دوستان، با هم به کلاس‌های آزاد دانشکده هنرهای زیبا رفتیم و بعدها فهمیدم که این کلاس‌های آمادگی کنکور است.

به توصیه دوستان در کنکور شرکت کردم و قبول هم شدم (۱۳۳۵). در دانشکده‌ هنرهای زیبا که قبول شدم، آن‌قدر درگیر نقاشی بودم که قید سفر آلمان و تحصیل رشته پزشکی را پاک زدم. خیلی با علاقه و بسیار کار می‌کردم، ولی خیلی زود با یکی از استادانم، مهندس «هوشنگ سیحون» ازدواج کردم و متاسفانه درگیر زندگی شدم. ولی بعد از ازدواج، باز این شوهرم بود که مرا تشویق می‌کرد که نقاشی کنم. خیلی سخت‌گیر بود. ولی حالا هر چه دارم و به هرچه که رسیدم، همه از او دارم. برای آن‌که کار کردن را به من یاد داد.

من عاشق آدم‌های قوی هستم.او با اعتماد به‌نفس زیاد و قدرت کامل از من خواستگاری کرد من به او گفتم تو جای پدر منی و نمی‌خواهم با تو ازدواج کنم، فکر می‌کردم اختلاف‌ سنی‌مان زیاد باشد. او گفت: تو چه بخواهی و چه نخواهی زن منی. از این به بعد هم نباید موهایت را فلان کنی و فلان لباس را بپوشی و ...

همون سال‌های اول دانشکده بچه‌دار شدیم و پای پروژه دیپلم که بودم، بچه دوم توی شکمم بود.» بعد از ۲۳ سال زندگی مشترکی که با هوشنگ سیحون داشت، عاقبت از هم جدا شدند. هوشنگ سیحون ابتدا به امریکا و سپس مقیم ونکور در کانادا شد. «او طراح، نقاش، مجسمه‌ساز و معماری برجسته و از خانواده‌ای درست و حسابی بود. پدربزرگش میرزا عبدالله از موسیقی‌دانان بزرگ ایران بود. استاد عبادی دایی او بود که سه‌تار می‌زد، مادرش معلم استاد عبادی بود و تار و سه‌تار می‌زد. پدرش نیز ضیاالله سیحون تار می‌زد و شاگردان زیادی داشت.»

علی محمد حیدریان، خانم امین فر (مادام آشوب) و محمد جواد حمیدی از جمله اساتید خانم سیحون هستند «خانم امین‌فر، زن بسیار توانا، خوش ذوق و با سلیقه‌ای بود.

اهی که روی نقاشی‌ها کار می‌کرد، پارچه‌ای رنگی می‌کرد، روی گوشه‌ای از بوم می‌مالید و بعد چند لکه به آن اضافه می‌کرد و کارها از این رو به آن رو می‌شد.» او هم از میان همه اساتید خود، بیش از همه از آموزه‌های خانم امین‌‌فر استفاده می‌کرد. بنابراین از همان سال‌های اول دوران دانشکده، خیلی زود برخورد طبیعت‌گرایانه‌ای را که پیش از این فرا گرفته بود کنار می‌گذارد و مجذوب شیوه‌های امپرسیونیستی و پست‌امپرسیونیستی در نقاشی می‌شود. همین روش را هم در سال‌های اول بعد از دانشکده ادامه می‌دهد.
بعد از پایان تحصیل، مدتی برای دانشگاه کار می‌کند، ولی زود آن را کنار می‌گذارد تا برای خودش نقاشی کند. در چندین بی‌ینال و نمایشگاه گروهی هم شرکت می‌کند. از جمله نمایشگاهی به مناسبت روز مادر در گالری صبا که مدیریت آن به عهده خانمی فرانسوی که نام ایرانی «افسانه» را برای خود انتخاب کرده بود.»، «افسانه هویدا» طی چند سالی که در ایران بود و گالری داری می‌کرد، بعداز جدایی از همسرش متاسفانه از ایران رفت. او زن بسیار مشخص و دانایی بود اما در نمایشگاهی که به مناسبت روز مادر برپا کرده بود کاری از «پرویز تناولی» را در داخل گالری ابتدا به طبقه‌ای دیگر، و بعداً به بیرون از گالری انتقال داد.
وقتی به او اعتراض کردم و گفتم که او از همه ما استادتر است و چرا این‌ کار را کردی، گفت: کار خیلی بزرگ است و نمی‌تواند توی این فضا باشد. همه از این کار او ناراحت بودند بیش از همه تناولی. به بچه‌ها گفتم من به‌خاطر این هم که شده قول می‌دهم تا هفته دیگر یک گالری برپا کنم از همان فردا شروع کردم و با کمک‌هایی هم که همسرم به من کرد، واقعاً خیلی زود گالری‌ها راه افتاد (زمستان ۱۳۴۵)، اولین نمایشگاه هم نمایشگاهی گروهی با کارهای سهراب سپهری، ابوالقاسم سعیدی، اردشیر محصص، پرویز تناولی و ...... بود. نمایشگاه بسیار خوبی که متاسفانه روز افتتاح همراه شد با بارش برف شدید و نگران از این‌که بازدیدکننده‌ای نیاید.
فروغ فرخزاد که متوجه دلشوره من شده بود گفت نگران نباش پیش سهراب رفت و سویچ ماشینش را گرفت و رفت سراغ آدم حسابی‌هایی که می‌شناخت و با ماشین آن‌ها را به گالری آورد. گالری پُر شد و تا آخر شب بچه‌ها گفتند و خندیدند و قرار گذاشتند که به نوبت، هر کدام نمایشگاهی آن‌جا داشته باشند و دقیقاً تا یک سال برنامه گالری کاملاً پُر شد. من هم خیلی زحمت کشیدم تا از همان ابتدا گالری فعالی باشد. شب و روز نداشتم و با عشق تمام، یکسره همه وقتم را صرف آن کردم.»
گالری‌داری، دوره و تجربه‌ی تازه‌ای در زندگی معصومه سیحون بود. تجربه‌ای که قریب به چهل سال و تقریباً به‌طور مستمر تداوم داشته و بر تداوم آن نیز پایمردی داشته است. اگر چه این کارهای او را تا حد زیادی از نقاشی کردن بازداشت و فرصت کمتری برای این کار پیدا می‌کرد، ولی حضور مستمرش به‌عنوان یک گالری دار از گذشته تا کنون، حمایت و دفاع از هنر و هنرمندان معاصر ایران بوده است.
«برای اولین‌بار نمایشگاه خوشنویسی را من باب کردم.»(۲) «یکی از افتخارت من این است که کارهای علی‌اکبر یاسمی را برای اولین بار به نمایش گذاشتم. بعداً دیگران این کار را کردند. کار رسام ارژنگی را هم اول‌بار من به نمایش گذاشتم.(۳) «در طول چهل سال فعالیتی که تا کنون داشته‌ام صدها هنرمند در گالری من نمایشگاه گذاشته‌اند. نقاشانی نظیر سپهری، زنده‌رودی و بسیاری دیگر از نقاشان استخوان‌دار معاصر در این‌جا بالیده و معرفی شده‌اند و بی‌انصافی است اگر در معرفی آن‌ها به مردم و شهرشان سهم گالری سیحون را نادیده گرفته شود.»
معصومه سیحون ابتدا گالری خود را در یکی از طبقات خانه خود به راه انداخت و سپس سال ۱۳۵۱ به‌جای کنونی خود نقل‌مکان کرد.
سیحون در تجارب هنری خود بین سال‌های ۱۳۴۶ - ۱۳۴۷ یک تکنیک شخصی دست پیدا می‌کند تا تا سال‌ها همراه اوست و آن استفاده از رنگ‌های صنعتی می‌باشد
«رنگ‌هایی که برای اتومبیل استفاده می‌شود از قدرت و استحکام بی‌نظیری برخوردارند، ضمن آن که بسیار شفاف و براق هستند. این تکنیک اولین بار به توسط من مورد استفاده قرار گرفت، اما چند سال بعد بعضی‌ها به آن گرایش پیدا کردند، کارهایی از آن دوره دارم که در برخی از نشریات هنری اروپا و آمریکا رسیده است».
در این مدت سیحون در کنار کار گالری‌داری به‌عنوان مجموعه‌دار نیز تعداد زیادی اثر گردآوری کرده است. اما بخشی از این مجموعه در سال ۱۳۶۰ و با دستگیری و زندانی شدنش، مصادره شد. «بین سال‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ یک سال در زندان اوین ماندم. به اتهام همکاری با فرح. گفتم با او نه نهاری خوردم و نه شامی که با او دوست باشم. فقط موظف بودم که کارهای نقاشی و نقاشان را به او معرفی کنم، ولی با همین اتهام، خانه‌ام و هر آن‌چه که در آن بود را مصادره کردند.»
«زندان خیلی جای عجیبی بود. خیلی سخت می‌گذشت ولی بسیار هم آموزنده بود.) مدت کمی بعد از آزادی، دوباره گالری را به راه انداختم. یعنی در سال‌های شصت و در اوج جنگ ایران با عراق و زمانی‌که کمتر گالری‌ها فعالیت می‌کرد.»
فعالیت‌های گالری سیحون از سال ۱۳۶۳ مجدداً از سر گرفته شد و با همه اوج و فرودهای خود، هنوز فعالانه پابرجاست و حتی بیماری قلبی او و عمل سختی که در فرانسه انجام داد و منجر به تعویض قلبش شد، در فعالیت آن وقفه‌ای به‌وجود نیاورد (۱۳۷۷) «قلبم بسیار ناراحت بود، وقتی به پزشک مراجعه کردم گفت باید عوضش کنی. گفتم هرگز این کار را نمی‌کنم.
با همین قلب عاشق شدم، فارغ شدم. گفت ببین ۲۵ روز دیگر بیشتر زنده نیستی.
قلب نه عاشق می‌شود و نه فارغ. همه این کارها را مغز می‌کند. »(۴) «هیچ امیدی به ادامه زندگی من نبود. ولی حالا دارم زندگی می‌کنم، و این تجربه عجیبی بود. خیلی عجیب. همه باورهایم به ‌کل عوض شد. خدا را با همه وجودم درک کردم.» تعویض کامل قلب پایان مصایب معصومه سیحون نبود. او هنوز باید امتحان دیگری را نیز پس می‌داد. «دزدان توی خانه‌ام ریختند، مرا کتک زدند و استخوانم را شکستند و اموالم را بردند.» چنانچه هنوز نیز این مصایب ادامه دارد. ما مصاحبه خود را در حالی با او انجام دادیم که ایشان در بستر بیماری بودند. «کار من تا امروز ادامه یافته و الان می‌بینم که چقدر زحمت کشیده‌ام، البته برای دلم بود. ولی انتظاری هم که در مقابلش داشتم این بود که بچه‌ها قدر بدانند که آدم کار کرده، و تنها تشکری و دستت درد نکنه. همین. درست مثل پدر و مادری که از فرزندانشان می‌خواهند که بدانند چقدر برایشان زحمت کشیده‌اند.»
خانم سیحون تقریباً از بعد از بیماری قلبی خود، گالری را به اتفاق «نادر» پسرش که در امریکا زندگی می‌کرد و برای این منظور به ایران برگشته، اداره می‌کند. دخترش «مریم» نیز اخیرا در امریکا کار مادر را ادامه می‌هد. «من و پدر مریم تصمیم داریم تا همه آثار خوبی که جمع کرده‌ایم به دخترمان بسپاریم تا در آمریکا بنیادی را به‌نام «بنیاد سیحون» تشکیل دهد و در کنار آن نیز یک گالری به همین نام و به سرپرستی خودش راه بیاندازد. خودم هم تصمیم گرفته‌ام برای همیشه از ایران بروم. لطمه‌هایی که بر اثر مسایل عاطفی خوردم خیلی به من آسیب می زند. من که وقتی انقلاب شد و خیلی‌ها رفتند، به‌خاطر عشقی که به این خاک داشتم ماندم، من که وقتی بچه‌هایم از ایران رفتند گفتم هر جا می‌خواهید زندگی کنید ولی تابعیت هیچ جا را نگیرید. چون باید یادتان باشد که ایرانی هستید.
من که وقتی برای تعویض قلبم به فرانسه رفته بودم، با خودم به‌جای کفن، پرچم سه رنگ ایران را برده بودم، اما حالا تصمیم گرفته‌ام از ایران بروم.»
«بعد از تعویض قلبم روحیه‌ام خیلی عوض شد. خیلی به خدا احساس نزدیکی می‌کنم. مذهبی شده‌ام. بعد از تمام شدن درس دانشکده تا مدتی فیگوراتیو کار می‌کردم، ولی رفته رفته کارهایم آبستره شد و به همین شکل هم ادامه یافت. هنوز هم آبستره کار می‌کنم و حالا ریتمی مذهبی یافته‌اند. بعد از تعویض قلب، موضوعات کارم همه مذهبی شدند. ائمه را می‌کشم. حضرت علی و یا حضرت زهرا را کشیده‌ام که خیلی عاشقشان هستم. یک بار هم عیسی مسیح را کشیدم. فیگوراتیو نیستند، اما خیلی خوب این احساسات معنوی من را انتقال می‌دهند.»
سیحون آخرین نمایشگاه انفرادی نقاشی خود را در سال ۱۳۸۱ برگزار می‌کند که با استقبال فراوان مواجه می شود و از پس آن نیز گهگاه انگیزه‌ایی که بیش از همه دل آوازش را می‌‌دهد، دست به کار می‌شود. شاید خستگی یک عمر تلاش وضعیت جهانی سبب شده است تا این دغدغه در او کاستی بگیرد.


Childhood Masumeh (Seyhoun) in the cities of Rasht and King passes. This is years coincided with the years of World War II and Russian influence in the north.


Born in 1312 in Rasht

▪ BA Painting, Arts Faculty of Tehran University 1340

▪ «holding several solo and group exhibitions in the years before and after the Islamic Revolution came to be alive and my father in Rasht, the railway police chief was due to her job and regularly move the railway track Myshdym.

My birthday was the last one year from the Sari and later also moved to the King. When I remember that from Reza Shah came and put the sari that I give him flowers. All afraid of him like a mouse. I was little I never knew the Shah; also did not feel fear. My father would guide me what I should say and how I should behave. I asked my father who is he? He said: Shah. I just remember the word king Klham much affected. When I gave her flowers, Reza Shah, with the horse and look like me in her arms, kissed and stroked said. I feel so proud that I thought I Shahm. "

Masumeh childhood (Seyhoun) Imperial Cities of Rasht and passes. This is years coincided with the years of World War II and Russian influence in the north. "Russian soldiers were tough people, and such behavior, both with themselves and with people we had. I remember a time that Russian soldiers, who do not know what crime had tied to two trucks and two soldiers from opposite directions so set was split. This happened to me Bhqdry terrible long nightmare that night I had. "Memory of those days] other [is needed to remember, when my father was in the Sari was a Russian officer spoke, came Grftndsh.

My father put so much effort to convince them that the fact that I lived in Rasht calls because of the language that they had learned. Finally, because of their mother and my father abandoned "(1)" My father because of fears that we Nkshnd or Ndzdnd, while we would hide in the train wagons and each wagon at one point to another point in the movement were. "Finally the father is able to send them to Tehran. Tehran also had very good shape. Famine and insecurity. However, while living up to his father in Tehran, Masumeh, is transferred to Ahwaz, and there are ways. In the south, the British presence and having the situation was relatively better.

"Nabhsamany any situation that was (and of course after a while the situation gradually went up) I feel that my life was better now. I thought life has a meaning. Seeing a movie or hear a good music and my father was how enjoyable was the way that I wanted whatever I was prepared. Because before I had four dead across the street and my only son and I's have it. "

"I do not know why and how I was introduced to painting, but what I remember from childhood I loved painting, especially during elementary school in Ahvaz remember how much attention and encourage teachers Drskhvan I'm very good but I was painting. For this reason it had to award some or custom painting for him to kill a teacher, and even the age, was less encouraging. "Gradually his paintings work is permanent. "Evenings that Brmygshtm home from school, I was painting or arches, the wall went up." In my high school I knew a painter full and I feel so being an artist. "

It is possible for us to put together the moment my eyes and with every age and year, we go back sixty years and their teenage fourteen, fifteen years to imagine that the release of any strings attached, very energetic and without it Dlshvrhha and concerns that parents are important to me, the magic that news head south from the scorching sun is not around Khyrknan Search Sht, or bird, we follow or seek to excuse and fishing (even once successful Nbvdham) players to beat the water and the depth of destruction Sht go down and open up visiting and destruction to the boat before getting in my boat, with everything from the upgrade Thmandh Bazvyman remains until the last shovel to plant life, sixty years to reach the middle Sht returned back.

Machine is not sound nor voice Tlmbhay. Sht are middle and silence is absolute. Even the Nmyvzd breeze. The only presence we feel ourselves, sometimes we forget it even. Kshydhaym paddle high and let go on my feet and we love Gzashthaym point we look to the water but something infinitely Nbynym. What we think and know your time. To stay in this situation so long and cry about his father or his mother brings us to. "Massoumeh not want you to go to school, not hungry," my father was telling my income adventurer alive. But now I think I Majrajvnystm. Adventure story, but even hate to come after me. "

Masumeh Seyhoun family after ten years living in Ahwaz, where all the good memories and all the people who love heat like the heat is south Bydrygh, Bhqsd Tehran are leaving school and his class spent eleven onwards there is. , "In Tehran in a high school reading lesson Nourbakhsh Latbazy were all, the environment was very different.

Earlier when I would answer questions school teacher, had been bad all my help and I learned I should behave like them. Sometimes my mother would Nsyhtm that you do not like to show others and sometimes I Mypzyrftm and sometimes I grouch. "

Twenty years is a decade late and during the current Prime Minister Mossadegh and oil nationalization movement, street protests that were held each day and range of these protests and parties to the schools was drawn. "I was a stanch communist, and I always participate in demonstrations. Bhkhanh Brmygshtm tired that my father asked where you were, to say the march, and he was very concerned about this issue and with the same concerns could change my mind. "After a while, returned again to Ahwaz and policy away from evil and passion I had a little Aqltr I. With my parents I was very lucky because they were extremely interested in me, were Mvazbm. Good and bad naked told me. Ljm sometimes took a bit but I saw that Gndhtr how grateful I am they. "

After school and after that period has ended takes in Ahvaz, Tehran back again. We wanted very much Masoumeh insisted that his doctor and for this purpose was supposed to go to Germany to study it. But his appreciation of fine arts school in a way. "No one had such collegiate news. After a couple of years at school and at home I was depressed to stay clean. To urge the two friends together to free classes and later went to School of Fine Arts, I learned that this is the exam preparation classes.

Recommend friends to participate in the exam and I also got accepted (1335). School of Fine Arts, which I accept, I was so involved in painting the stated travel medicine education in Germany and I was clear. With so much interest and worked, but soon one Astadanm engineer "Hooshang Seyhoun" got married life, and unfortunately I got involved. But after marriage, the husband was again encouraged me to do the painting. Was very strict. But now what I have and everything arrived, all I have of him. In order to work showed me.

I love the people I am strong. Bhnfs his confidence high and full power to suit me, I told him instead of you're my father and I do not want to marry you, I thought Snyman be much difference. She said: "What women want and what will not be me. After this time your hair should not be the X and you going to wear certain clothes and ...

The first years we had children Same School Diploma Project and feet that I had my second child was constipated. "After 23 years of joint life Hooshang Seyhoun was eventually were separated. Hooshang Seyhoun America first and then settled in Vancouver in Canada. He designer, painter, sculptor and architecture and the family was just arithmetic. Mirza Abdullah the great musicians of his grandfather was Iranian. Ebadi, who was his professor uncle played Setar, his mother was a teacher and professor Ebadi played the Tar and Setar. His father also played the tar and Zyaallh Seyhoun many students found. "

Ali Mohammad Heydarian, Ms. Amin oven (Madame Chaos) and Mohammad Javad Hamidi, including professors are women Seyhoun "Ms. Amynfr, very capable woman, was gifted with Slyqhay.

Ahi who worked on the paintings, cloth color cut on the corner of the canvas and then Mymalyd few spots to add things worked and hence it was you. "He among all his teachers, more than all the teachings she Amynfr used. So during the early years of school, soon encounter Tbytgrayanhay that was previously learned along and puts fascinated and impressionistic styles in painting is Pstamprsyvnysty. The same method in the early years after the school continues.
After education, the University works for a while, but soon leaves it along to paint for himself. Byynal in several group exhibitions and also participates. Including an exhibit on the occasion of Mother's Day Gallery Saba that the management responsibility of a French woman who called Iran a "myth" had chosen for themselves. "," Legend reveal "a few years in Iran and the gallery you worked, after separation Unfortunately, his wife went to Iran. His wife was very specific knowledge, but exhibit the occasion of Mother's Day had set up business, "Parviz Tanavoli" on the first floor gallery into another, and then transferred out of the gallery.
When I protested and told him that he Astadtr and why we all do this Kurdish, said: "Work is too large and can not be inside this space. All of this work he was hurt most Tanavoli. I told the kids this time because of the promise I had another week I set up a gallery of the same tomorrow and I started with the help of my husband, he really took way too early galleries (Winter 1345), The Exhibition Group exhibition works of Sohrab Sepehri, Abu'l-Saeedi, Ardeshir Mohassess, Parviz Tanavoli and ...... Was. Exhibition opens on a very good unfortunately accompanied with snow and extreme concern that offends Bazdydknndhay.
Forough Farrokhzad Dlshvrh realized that I had said before do not worry Sohrab went and took his car and went to switch look and knew that Adam Hsabyhayy car brought them to the gallery. Gallery was filled until late night and laughed and told the kids that left turn, each have an exhibition there exactly one year program fully Gallery. I've worked hard from the very first gallery is enabled. Day and night and I did not love all, all for it I spend all my time. "
Gallery owners, and experience a new course in life was Massoumeh Seyhoun. Almost forty years of experience and almost continuous generally persist and continue its assistance has had. Although he works largely from the painting's less opportunity to find work for this cut, but the presence Mstmrsh as a gallery so far with the past, support and defense of contemporary art and artists had been.
"My calligraphy exhibition for Avlynbar Bob got." (2) "One of the things that I Aftkhart Ali Akbar Yasmy for the first time I put on display. Later, others had followed. Tracer work Arzhangi Avlbar I also put on display. (3) "During the forty years of activity so far I have had hundreds of artists in the exhibition gallery to put on. Artists such as Sepehri, Zenderoudi many other bony contemporary artists here have been introducing Balydh Byansafy If they introduce the people and town contributions Gallery Seyhoun be missed. "
Masumeh Seyhoun first gallery in one of his classes at home and then launched in 1351 instead of its current Nqlmkan be.
Seyhoun artistic experiences between 1346 - 1347 a technique becomes available to someone with his years and it is the use of industrial dyes
"Those colors are used for automobile power and have unique strengths, while those that are highly transparent and glossy. This technique first used by me, but some few years later it had to shift, works from that period that I have some art magazines in the U.S. and Europe has reached. "
During this time, besides work Seyhoun galleries as well as a large number of collectors has been collected. But part of this collection in 1360 with the arrest and imprisonment turns, was confiscated. "Between 1360 and 1361 a year remained in Evin prison. Charge of cooperation with Farah. I ate lunch with him not having dinner with him and not want to be friends. I was only required to work painting and painters, I introduced him, but with the same charge, and everything in my house was confiscated. "
"Prison was a very strange place. Very difficult but very time passed, was instructive.) Shortly after his release, threw way back to the gallery. The sixty years at the height of Iran-Iraq war and subsequently served less than galleries. "
Activities Gallery Seyhoun since 1363 and was resumed with all its Frvdhay peak and still remains active, and even heart disease and his hard work in France and that led to her replacement, the activity did not shift its Vqfhay (1377 ) "My heart was very sad when the doctor said I should Vzsh do. I will not never do this.
I was in love with the same heart, I graduated. Look's Are not survive another 25 days.
Heart is not in love and not graduate. The brain does all the work. "(4)" No I did not hope to continue living. But now I live, and this was a strange experience. Very strange. All believes a whole changed. God, I understand with all my heart. "Heart full replacement Masoumeh Seyhoun not end suffering. She still would try another so. "Pirates I poured my house, beat me and broke bones and took out Amvalm." If the suffering still continues. Our own interview with him while he did that were sick in bed. "My work continues until today and now I see how hard circled, of course I was. But I expect that Mqablsh was so that the children know that people worked, and only thanks and hand hurt. That's it. Just like parents who want their children to know how much trouble they brought. "
Ms. Seyhoun almost after heart disease in your gallery, something "rare" that his son lived in the U.S. and returned to Iran for this purpose, runs. His daughter, "Mary" the mother working in the U.S. recently Myhd continue. "My father and Mary have decided to gather all the good works we have to leave my daughter in America to stem Behnam Foundation Seyhoun" to form next to it and also a gallery of the same name and led to putting his own way. I've also decided to always go to Iran. Ltmhhayy of issues that I ate too emotional hurts me. When the revolution was that I went to many, because of the love that I remained in this soil, which when I went from Iran Bchhhaym I want to live anywhere but nowhere to Do citizenship. Remember that because you are Iranian.
I replace my heart that when I went to France with my shroud instead, three-color flag of Iran was taken, but I've decided to go to Iran. "
"After changing my heart very spirit changed. I felt God very near. I am religious. After being all figurative lesson school I used to work for a while, but gradually, and abstract works same continued. Still abstract, and now I'm working Yafthand religious rhythm. After replacement heart, my issues were all religious. Imams draw. Hazrat Ali and Hazrat Zahra circled so that I love. Jesus once wanted. Not figurative, but very good transfer my spiritual feelings. "
Seyhoun his latest painting exhibition held in 1381 that will be tremendously popular with the face and also occasionally the most Angyz·hayy that gives heart to their song, is to work. Perhaps the fatigue life to a global situation has caused concern in the cassette, he would.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد